سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ما را ازکسانی قرار ده که درختان شوق تو در باغ های سینه شان، شاخه ها گسترده و آراسته شده است و آتش محبّتت، دل هایشان را فراگرفته است ... و چشمانشان با نگریستن به تو روشن شده است . [امام سجّاد علیه السلام ـ در مناجات العارفین ـ]
به دیدارم بیا

هجدهم آذر

مدام تب دارم. صحرای سوزان تنم به‌یکباره میشه کوه‌یخ. دلم میخواد با نوشته‌هام تنها باشم. یادداشت دیروز رو مرور کردم و چقدردلم برای رخساره‌بانوی کاخ تنهایی سوخت. انسانی که در ضمیرش مدام برای بقای خودش تلاش میکنه و چیزی جز چین‌وچروک پیری نصیبش نمشده. صحبتهای رخساره منو بفکر فرومی‌بره. عشق بیش‌ازحد اون به خانواده‌اش، او رو به زنی دیکتاتور تبدیل کرده و چقدر کامل، سنجیده و حساب شده برای پیشرفت زندگی اونها قدم بر میداره.

ادامه صحبتهاش رو می‌نویسم :

((بالاخره دانشمندجوان وارد دانشگاه شد و از همون ترم اول چون ستاره‌ای می‌درخشید. سال دوم دانشگاه که بود بزرگترو پخته‌تر به‌نظر می‌رسید و من همیشه نگران بودم که توی اون سن حساس دچار مسئله عاطفی بشه. به همین خاطر خیلی رفتار و حرکاتش رو زیرنظر داشتم. تا اینکه یکروز دیدم پشت پنجره نشسته و ساعتها به ریزش بارون خیره شده. وقتیکه از جاش بلند شد نگاهش رنگ اندوه عجیبی داشت. جوانی مثل روبیک رو فقط دردعاشقی می‌تونست ازپا دربیاره. مدتها بود که توی نخش بودم تا بالاخره یکروز بهش گفتم از این خیال خام بیاد بیرون. چون هم بچه‌تر از اونی بود که بتونه خوب‌وبد آدمها رو تشخیص بده و هم اینکه کارهایی مهمتراز این لوس بازی‌ها رو داشت.

زمان میگذشت و متوجه بودم که موضوع هرروز داره جدی‌تر میشه. روبیک من آرام و شیرین ...، همه عاشقش میشدند. واقعاً هدیه خدا بود.))

خیلی سعی کرد خودش رو کنترل کنه. دلم آشوب شد. رخساره‌بانو تحت هیچ شرایطی خم به ابروش نمی‌آورد. اما حالا مدام بغضش رو فرو میداد و باگفتن این جمله قطره اشک تلخی از چشمش فروافتاد. رویا که احساساتی‌تر بود از اتاق بیرون رفت. حیرت کردم. در حقیقت گیج شده بودم. گوشهامو تیز کردم و صدای رخساره رو بلعیدم :

((یکروز دیدم خیلی پریشونه. اومد پیشم ومثل یک مرد سینه‌اش رو جلو داد و گفت : میخوام ازدواج کنم.

بهش گفتم باید فکر کنم بعد جوابت رو بدم. وقتی خوب فکر کردم دیدم اگر این وضعیت ادامه پبدا کنه هرچه که ساختم توی آشفتگی این بچه به‌هدر میره. از طرفی به روبیک اعتماد کامل داشتم. میدونستم که هر خاروخسی رو وارد حریمش نمیکنه. من اینجوری بارش آورده بودم. خیلی باخودم کلنجار رفتم تاتونستم قبول کنم که اون میتونه تشکیل خانواده بده.

موضوع این بود که نمیتونستم تحمل کنم چیزی به تحصیلات روبیک صدمه بزنه. پس شرط گذاشتم که فردا دختره نگه عرضه کارکردن نداری و ارث پدری میخوری. رفت‌وآمدهای کاذب پا نگیره. بخصوص که خانواده‌های اصیل به این رفت‌وآمدها خیلی‌هم اعتقاد دارن. تمام این‌موارد رو میشد تحت کنترل درآورد. اما تا زمانیکه دوران دانشگاه به پایان نرسیده باشه. فکرکردم زمانیکه درس روبیک تمام میشه، اگر متاهل باشه خیلی چیزها میتونه اونو از کار اصلی‌اش دور کنه.

روبیک باید تک ستاره خاندان بزرگ ما باقی می‌موند. اما تشخیص وضعیت تأهل اون بعداز دوران دانشگاه بامن بود. چون آدم هیچ‌چیز رو نمی‌تونه پیش بینی کنه. ممکن بود دختری که وارد فامیل‌ما میشد آدم لایقی از آب‌در می‌اومد و من بهش اجازه میدادم تاکنارش زندگی کنه. با خودم فکرکردم خیلی سخت گرفتم اما روبیک به خاطر علاقه‌اش همه‌چیز رو قبول کرد.))

هردو خسته شده بودیم. مثل اینکه داشت برای خودش گذشته‌ها رو مرور میکرد. گاهی چنان حالت نگاهش عمیق بود که بی‌چون‌وچرا حرفهاشو باور میکردم. بعد رو به من گفت : ((چه کارخوبی کردی اینجا اومدی. از دیدنت یکه خوردم. اما احساس میکنم گذرزمان تورو هم دستخوش تغییر کرده. نگاهت، صبوری کردنت در برابر پرحرفی‌های من حکایت از پخته‌تر شدنت داره.))

مثل همیشه هیچ‌چیز زیر ذره‌بین رخساره‌بانو نادیده گرفته نشد. گفتم : حس میکنم بعداز گذشت این چند سال حالا وقت این رسیده که تکلیفم رو باگذشته روشن کنم. توی حرفهای شما به خیلی حقایق رسیدم. ولی رازی هست که باید ازش سر دربیارم. یا بهتر بگم معمایی که جوابش رو باید پیدا کنم.

 

بوی دمپختک مادر داره منو دیوونه می کنه.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:23 عصر     |     () نظر